به این جهان به جستجویِ کسی نیامده ام
و از جهان به جستجوی کسی نرفتم.
خواستم آنچه را که نمی یافتم
یافتم آنچه را که نمی خواستم !
وقتی مُردَم پیراهن سپید بر تن کنید، با گلهای سپید به دیدنم بیایید و همدیگر را ببوسید تا لکهای سیاه و غمگین بر دلتان نباشم تا بدانم که شما را بسیار دوست داشته ام و بدانم خاطراتم همچون حجمی از نور در قلبتان جای دارم(!)، میدانم این همه خواسته ام از شما خود خواهی ست، میدانم»
این شعر سنگ قبر مسعود رسام بود
خدابیامرزدش
افسوس که نخل سایبانی خم شد
بلبل ز فراق گل غریق غم شد
با خط جلی نوشته در لوح جهان
یک عاشق درگه حسینی کم شد
آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه رنج دگران نیست
ای هموطنان باری اگر هست ببندید
این ملک اقامتگه ما رهگذران نیست
ببیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است
__________________
روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد: وفــــادار برفـــت !!
آن جگر سوخته ء خسته از این دار برفــــت.
"وحشی بافقی"
نه تو مانی و نه من
به حباب لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم میگذرد
آنچنان که فقط خاطره ای خواهد ماند